این قافله عمر عجب میگذرد....
سلام عزیزم. درست بعد از ٥ ماه و ٩ روز امروز صبح به طرز عجیبی دلم هوای دیدن عکسای عقدمون رو کرد...گاهی زندگی خیلی سریع تر از اون چیزی پیش میره که انتظارشو داری.اصلا باورم نمیشه ٥ ماه و ٩ روزه که من و بابایی زن و شوهر شدیم... با اینکه ٤ سال و نیم با هم دوست بودیم اما از اون روزای دوستی خیلی فاصله گرفتیم.همه چی یه جور دیگه شده.حالا احساس میکنم هم من و هم بابایی خیلی بزرگ تر و مسئولیت پذیر تر شدیم،دیگه سر هر موضوعی با هم قهر نمیکنیم!!گاهی دعوامون میشه اما خیلی زود هر دومون کوتاه میاییم و نمیذاریم خیلی کش پیدا کنه... وای که نبودی ببینی توی دوستیمون یه موضوع کوچیکو اینقدر بزرگ میکردیم،اینقدر لجبازی میکردیم و کش میدادیم تا بالاخره پاره م...
نویسنده :
مامانی
10:45